۱۳۹۰-۰۶-۰۶

تکه ای از رمان فیس بوک


رمان فیس بوک را از اینجا خریداری کنید



 راستش پشت تلفن گفتم می خوام ببینمت . ولی وقتی پامو گذاشتم تو اتاقش گفتم می خوام بکنمت .
دستای عین برف سفیدشو گذاشت رو تخت ِ عین خون قرمزش . قمبل کرد سرشو برگردوند طرف منو گفت بیا بکن .
اصلا شلوارمو در نیاوردم . زیپ روونشو کشیدم پایین و رفتم طرفش زانو زدم . از اون زیر درش آوردم . هیچ وقت شُرت نمی پوشم . یه مرده و یه معامله . نباید بذاره جاش تنگ باشه .
دامن عین لیمو زردشو دادم بالا و کردم توش . بهشت . اووففـ . کردم توش پسر . حال می کنم با  خودم . آروم آروم رفتم تا ته ش ببینم چه خبره تو این بهشت که انقد آخوندا وعده شو کردن تو گوش ما .
عوضی برگشت گفت ثابت بمونی حال نمی ده جوجو . باید هی بری هی بیای . هی بری هی بیای . اینارو می گفت و دستشو از رو شلوارم گذاشته بود رو کونم و هل می داد سمت خودش . یعنی سعی می کرد هل بده سمت خودش . سفت تر از این حرفام . زلف عین پاییز طلایی شو گرفتم تو چنگم و گفتم آشغال ! دارم حال می کنم .
انقد سوپر دیدن نمی دونن سکس واقعی چیه . گداشتم همون جوری بمونه . انقد آه و ناله نکرد که مالم خوابید . کشیدمش بیرون . می دونین ؟ من یکی بهم بگه " ناهار چی میل دارین سرورم ؟ " راست می کنم ولی از اون ور هم زود چپ می کنم . کافی ه یه کم ، فقط یه کم احساس کنم طرف تو حس نیست .
گفت چی شد ؟ گفتم می خواستی چی بشه بی شرف ؟ خوابید . گفت آبتو ریختی توم ؟ گفتم آب کجا بود بابا ؟ قد ارس آب دارم هنو . گفت ساک بزنم واست ؟ چه می دونن سکس چیه ؟ بسکه سوپر دیدن کس خلا .
کردمش اون زیرو زیپمو کشیدم بالا . تکیه دادم به تختش . اومد نشست کنارم . با اون چشمای عین عسل خوردنی ش زل زد بهم . رو به روم رو نیگا می کردم ولی حواسم بود بهش . انتظار داشت برگردم تو چشاش و بگم چرا اینجوری نگا می کنی ؟ خرن به خدا . پامو دراز کردم . اومد نشست رو پام . گفتم می خوام سیگار بکشم . گفت بکش . گفتم ندارم . گفت صبر کن واست بیارم . یه بسته وینستون لایت نصفه آورد واسم . پرت کرد . خنک خنک . از یخچال میاوردش . هنوز ننشسته رو پام دوباره ، گفتم آتیش هم می خوام . از لای سوتین عین حلوا قهوه ای ش دس کرد یه فندک از این درست حسابیا زیپو یا تو این مایه ها در آورد . فکر کرد اینجوری کف می کنم . بسکه نشستن پای فیلمای سوپر . یه نخ در آوردم بذارم لبم گفت خودم . گفتم خودت . گذاشتش دهنم . فندک زد . این فندکا رو تا درشونو نبندن آتیش دارن . وقتی نوک سیگارُ گرفتم دم آتیش فندک داشت به لبام نیگا می کرد .
چی داره آخه این لب ؟ از هر هزار تا یکی ش خوردنی می شه . مال من خوردنی نیست . می شه باهاش میک زد اما اینکه کسی بخورتش نه . اَه . حال به هم زنن اینا که لب می گیرن . کس کشا اصلا اسم آب دهن و بزاق و این چیزا به گوشتون خورده ؟ تا حالا آروغ نزدین ؟ تف نکردین ؟ سیر نخوردین ؟ پیاز نلمبوندین ؟ زرد چوبه قاطی نشده با غذا تو دهنتون ؟ چیه آخه لب ؟
خاکسترشو کجا بریزم ؟ یه بند کرستشو شل کرد . فاصله ی بین این یکی سینه و سینه گیر سوتینش انقدری شد که از ده متری با دقت توش سکه ی ده تومنی بندازی . گفت بریز اینجا . داغم کن . حالم از این جنگولک بازیا به هم می خوره . یه نگا این ور اون ور انداختم . بی خیال شدم . ریختم همون جا . گفت منو دوس داری ؟ گفتم آره بابا . دوسِت دارم . گفتم همین جا خاموشش کنم ؟ کس خل گفت آره . بسکه فیلم دیدن . زدمش کنار . پاشدم رفتم آشپزخونه سیگارُ گرفتم زیر شیر آب . در ِ کابیتُ باز کردم انداختمش تو سطل آشغال . برگشتم دیدم دم در آشپزخونه وایساده . اجاق این خونه گرم که آشپزخونه ش اُپن نیست .

۱۳۹۰-۰۵-۲۶

آن دراز



آن دراز را می توانید از اینجا دانلود کنید

دارم به این فکر می کنم که اگه " آن دراز " از اون فیلم قدیمیا بود و قرار می شد اون آقاهه که صداش ترسناکه واسه آنونس ش یه چیزی بگه چی می گفت ؟

سه فلان ، سه بیسار ... چه می دونم ؟ کلی اون آنونس خنده دار می شد . انقد که صدای آقاهه دیگه اصلا شبیه صدا ترسناکا نبود .

از متن ِ کتاب:

 "احمد تو چه سكسي سيگار مي كشي"

اگر جمله ي بالا را آيدا گفته بود ، احمد هر وقت آگاهانه سيگار دود مي كرد حواسش به اين نكته بود كه اگر دختري در حال نگاه كردن به او باشد قطعا شيفته ي سيگار كشيدنش خواهد شد .
اما جمله ي بالا از دهن عباس در آمد : احمد تو چه سكسي سيگار مي كشي. 
و حالا احمد هر وقت حواسش به سيگار كشيدنش هست ياد عباس مي افتد. 

اين تقريبا تمام تفاوتي ست كه شنيدن يك جمله كه در وصف حالتي از تو كه پسري گفته شده دارد از زبان يك دختر با از زبان يك پسر .

۱۳۹۰-۰۴-۱۷

من و مهسا ( و پرانتزها )


مقتول از من بدش میومد . ( منم از اینکه به کسی که از نزدیک میشناختمش بگم " مقتول " بدم میاد . شاید اینجوری شروع کنم بهتر باشه : ) مهسا از من بدش میومد . تا همین دو روز پیش بدش میومد از من مهسا . ( مهسا همون دانشجوی دانشگاه علامه ست که با سی و خورده ای ضربه ی چاقوی یه پسره ی یالقوز* ، رسما به قتل رسید . جلوی چشم اون همه آدم که آدم بالا میاره از اخبار تلویزیون رسمی جمهوری اسلامی که " غیرت مند " می گه بهشون چون شونصد ساعت بعد از تموم شدن ِ پاره پاره کردن دختری که یه زمانایی گمون می کرده عاشقشه، جلوش رو گرفتن . بعد از اون همه فقط مشاهده کردن )

چند ساعت دیگه دارم میرم تشییع جنازه ی دختری که از من بدش میومد . هوا گرمه . ( احتمالا بعد از گندی که حاکمیت تو کهریزک و جاهای دیگه به بار آورده و باعث عادی تر سازی این طور فجایع شده ، گرم بودن هوا یکی از اصلی ترین دلیلای از کلافگی به این شکل گه خوردنهاست )

روی پام می خاره . می خارونمش . یه زخم نسبتا تازه اون رو بوده که خون از زیرش می زنه بیرون . یاد حرف مرضیه ( تنها پاره خط ِمشترک من و مهسا که علاوه بر حضور داشتن تو این ماجرا ، زخمی هم شده لا به لای ضربه خوردن های مسلسلی ِ مهسا ) میفتم که می گفت به شونه ی یارو که زده یارو گفته نزن خانوم ، دستت خونی ه . ( مردک عوضی )

هوا هنوز گرمه . یاد حرف یارو میفتم که می گفت هوا انقدر گرمه آدم خنده ش می گیره .
خنده م نمی گیره .

من از مهسا خوشم میومد . نه به همون اندازه ای که اون از من بدش میومد ولی خب کلا از آدمایی که از چیزی خوش اومدن یا بد اومدنشون رو با بی پرده درباره ش حرف زدن نشون می دن خوشم میاد . 








یالقوز. (ترکی ، ص ) شخص تنها و مجرد و بی زن و بچه .
   یکه و یالقوز ؛ تنها و منزوی .

   دهخدا

۱۳۹۰-۰۴-۱۰

13 پنجاه و نه


سیزده 59 رو با دونستنِ طرح اولیه دیدن ، دقیقا مثل این می مونه که فینال جام باشگاه های اروپا رو ببینی . منتها تا اونجاش که تماشاچیای استادیوم وارد می شن .

و تازه
مدت زیادی که هنوز نگذشته متوجه بشی که اونا تماشاچیای بازی استقلال و پرسپولیس بودن

۱۳۹۰-۰۱-۲۸

بی مرور هیچ خاطره ای


دانلود مجموعه شعر حسین مزارعی :

آدرس دقیق جهنم را بگو . تا راه را گم نکنم

بیست و هشت فروردین تولد حسین مزارعی ه . از بچگی با هم دوست بودیم . باید اعتراف کنم وقتایی بوده این وسطا که اصلا دوست نبودیم اما روند کلی قضیه اینجوری بوده که هر چی بیشتر میگذشته بیستر دوستش داشتم . هر چی میگذشته فکر می کنم حسین نزدیک تر می شده به تصوری که از انسان دارم تو ذهنم . اینکه حساس باشه نسبت به اتفاقایی که علی رغم نداشتن سود شخصی ، افتاده یا قراره بیفته .

شاید اگه الان کوالالامپور نبود و تهران بود به مناسبت تولدش می بردمش بولینگ عبدو و بولینگ می زدیم و قطعا می بردمش .
شاید علاوه بر این ، مجموعه شعرش رو به خط خوش می نوشتم براش و می دادمش .

دلم تنگ شده براش .
چقدر خاطره داریم . چقدر خاطره داشتن خوبه . من چقدر دلم حسین مزارعی می خواد .

۱۳۹۰-۰۱-۲۰

معصومیت دست نخورده



دارم به این فکر می کنم که آیا ممکنه نگران ِعوض شدن کسی بشی که اصلا نمیشناسی ش ؟ اصلا نمی دونی چه جوری هست که اگه عوض بشه چه جوری می شه ؟

اگه یه همچین امکانی وجود نداره پس چرا من نگران همچین مسئله ای شدم ؟ چرا یه هفته ضرب در هفت روز ضرب در بیست و چهار ساعت ضرب در شصت دقیقه ضرب در شصت ثانیه فکرم رو مشغول کرده و از خواب و خوراک انداخته منو ( همین جا جا داره ابراز خرسندی کنم از اینکه از پوشاک ننداخته منو )

به هر حال من نگرانم . نگران اینکه کسی که نگرانشم نکنه یه وقت کتاب ناجوری بخونه ، حرف ناجوری بشنوه ، فیلم ناجوری ببینه نکنه فردا که می بینمش عوض شده باشه

راهی واسه تموم شدن این نگرانی مضحک ( که به نظر خودم هیچ هم مضحک نیست ) سراغ نداره کسی ؟

اگه بهتون کمک می کنه عرض کنم که این نگرانی چهارشنبه شب ها به شدت زیاد می شه چون به جای یک روز ، قراره دو روز طول بکشه . و طی دو روز امکان عوض شدن بیشتر از یک روزه

و اگه باز کمک می کنه باید بگم  وقتی که بعد از چند ساعت نگرانی می بینمش که هنوز همون حسی رو بهم می ده که دفعه ی اول که دیدمش ، خیلی خوش حال می شم . خیلی

۱۳۸۹-۱۲-۱۱

آموزش ِ چیز زدن


" آموزش چیز زدن " جزوه ای ست که می توانید از اینجا بدانلودیدش .
قرار بود کامل تر از این چیزها باشد اما شرایط جامعه دل و دماغ نمی گذارد برای کسی . هرچند این نوع جمع آوری ها تنها وقتی سودمندند که کلفت تر از این چند صفحه باشند اما همان طور که در توضیحات جزوه آمده ، شاید تلنگری باشد به عزیز بزرگواری که کار تحقیقاتی وسیعی در این باره صورت دهد . کما اینکه گمان نمی کنم کسی نباشد که مشغول چنین مهمی نباشد . به هر حال " آموزش چیز زدن " مقدار زیادی ممنون است از حسین مزارعی و تمامی ِ فارسی سرچ کن های عالم .

در ضمن جزوه تازه ی تازه نیست . مربوط است به همان ساعات و تواریخی که در زیر عکس ها افتاده .


۱۳۸۹-۱۰-۱۴

شاشیدم به دخالت استبداد در احساسات


زاویه ی اول :

من می تونستم دوس دخترم رو تو دبستان ببینم و بعد از مدرسه با هم بیفتیم دنبال پروانه ها و ولو شیم رو چمنا و بگیم ابرا به نظرمون چه شکلی ان . می تونستم باهاش تو راهنمایی آشنا شم . وقتی معلم روشُ کرده به تخته واسش نامه موشک کنم بفرستم رو نیمکت ش و اون موشکُ بقاپه از دست بچه شیطونای کلاس و معلم که ترجیحا خانومه جفتمونُ بندازه بیرون تا واسه هم از اینکه بعد از بزرگ شدنمون چی کارا می کنیم بگیم . می تونستم تو دبیرستان واسه بار هزارم ببوسمش و بار هزار و یکم ، سال آخر دبیرستان باشه . درست یه شب قبل از اینکه مامان باباش بفرستنش بره نیوجرسی واسه ادامه ی تحصیل ... یادش بندازم که وقتی خانوم جباری از کلاس انداختمون بیرون مگه نگفتی می خوای وقتی بزرگ شدی یه جیپ بگیری باهاش دو تایی بریم کل ایرانُ بگردیم ؟
اون وقت هی لباش شورتر شه . هی شورتر شه .


زاویه ی دوم :

این دختری که رو میز شماره هشت نشسته رو می بینی ؟ همون که تنهاست . آره . شال آبی انداخته . خوشگله ؟ نه ؟ فک می کنی اگه برم بگم می خوام بشینم رو به روت و ازت چند تا سوال بپرسم چی می گه ؟ معلومه . می گه خواهش می کنم . بله . چه خوب . اون وقت می شه وقتی سوالاتون تموم شد منم چند تا سوال بپرسم ؟ بعد من چی بگم ؟ بگو بیا یه کاری کنیم ( همین طور که داری اینو می گی صندلی رو بکش عقب و بشین جلوش ) من یه سوال می پرسم تو جواب بده بعد تو یه سوال بپرس من جواب بدم . فقط اینکه نباید تو سوالی که می پرسیم حرفی باشه که تو سوال قبلی اومده باشه . بعد فکر می کنی دختره انقد باهوش هست که یهو گیج نشه ؟ آره . معلومه باهوشه . ببینم ! این چقد شبیه ترانه موسوی ه . نیگا کن . ترانه موسوی ؟ همون که ؟ ... آره .
آقا ؟ می شه میز ما رو حساب کنین ؟


زاویه ی سوم :

شق درد